امروز دلم گرفته میخوام جیغ داد بزنم



تاريخ : یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ | 18:1 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |

همه چیز از یک اتفاق شروع می شود ....



تاريخ : پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۳ | 14:48 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |

غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست ور سفری در دلست جز بر دلدار نیست ای که تو بی‌غم نه‌ای می‌کن دفع غمش شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست



تاريخ : شنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۲ | 19:29 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !



تاريخ : جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۲ | 16:19 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |

به نـــام خـــــدایقصــه هـــــا یکی بــــــــود یکی نبود داستـــــــــان زندگی ماست همــیشه همــین بوده یکی بوده ویکی نبــــوده ، برایم مبهم اســـت که چرا در اذهان شرقی مان باهم بودن وباهم سـاختن نمیگنجد وبـــرای بودن یکی،بــــایددیگر نباشدهیـــــــچ قصه گویی نیست که داستانش اینــــگونه آغازشودکــه یکی بود دیـــــگری هم بود؛همه با هم بــــــودند؛ومااســـــیراین قصــــه کهـــن برای بــــودن یــــکی، دیـــگر رانیــــست میکنــــیم،انــــگارکـــــــــــه هیچکــــس نمیـــــداند،جزمـــــــــــا وهیچکـــــــس نمیفـــهمدجـــــــــزما،وخلاصـــــــه کــــــــــلام آنـــکس که نمیـــــــداند ونمیفهمـــــدارزشـــی نــــــــــــدارد حتـــــــی بــــــــرای زیــــــستن؛ومتاسفــــــانه ایــــن هـنراســــت کـــه آ نــــــــراخـــــــوب آمـــــوخــته ایم : هنـــــــــر بـــــــــــــــــــــــــــودن یــــــــــــــکی ونـــــــــبــــــــــــــــودن دیـگر



تاريخ : جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۲ | 16:18 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |

(بنام خدا)
«فرشته ی پستچی»
غروب یک پنج شنبه در حالی که پر کرد لیوان قهوه را از خاطراتش
دست راستش در حالی که هم می زد با قاشق کوچک، لیوان سفالی طرح کاری شده را بی حرکت شد.
یاد قهوه های دو نفره ی کافی شاپ افتاد، یاد پاتوق، یاد خاطرات…
از خانه بیرون آمد مثل همیشه، هیچوقت در را پشتش نمی بندد
مبادا که او بیاید و در بسته باشد…
قدم زد در پیاده رو
البته فقط از موزائیک قرمز وسط پیاده رو، عادت های دو نفره قدیمی،
مریض است اما عادت ها را ترک نکرده...
پنج شنبه بود و ساعت 7 شب بی اختیار خودش را جلوی کافی شاپ دید
انگار کبوتر جلدی شده...
نگاهش به آنجا می رفت، در حالی که پایش زاویه ی برگشتن گرفته بود...
با خودش گفت: حالا که تا اینجا بی اختیار آمدم این چند موزائیک را
با اختیار بروم شاید... شاید دوباره دیدمش...
درو باز کرد و از دور دید همانجای همیشگی یک نفر نشسته و یک قهوه فرانسوی تلخ جلوشه...
او همان او بود... خودِ خودش...
برگشت... هرچند شوکه شده بود اما برگشت، چون بالاخره باید برمی گشت...
در راهِ بازگشت یادش افتاد امروز پنج شنبه بود و ساعت 7 یعنی تا حالا یادش بوده قرارشون؟
با خودش می گفت: نه... نه... نه...
او اگر معرفت داشت...
او اگر قول و قرار سرش بود...
او اگر آدمی زاد بود...
اووووف... بیخیال... اصلاً مهم نیست...
من نباید به او فکر کنم، حالا او سوی خود است و من سوی بی سویی خود...
شب شد...
دوباره هجوم بی رحمانه ی ارتش خاطراتش، دلش طاقت نیاورد، دست بر دامن کاغذ بی زبون شد
برای عشق جدا شده ی خود نامه ای نوشت:
سلام ای عشق حقیقی... منو یادت می آید؟
نمی دانم که میدانی چقدر سخت است به خاطراتمان فکر کنم...
نمی دانم که آنجا تنهایی خود را با که شلوغ می کنی...
نمی دانم که آنجا چه کسی با لباس سیاه کنارت که سفید حریر پوشیدی
می ایستد... نمی دانم منو یادت می آید؟
شنهای ساحل دریای خزر را که با هم قدم زدیم یادت می آید؟
آن همه خندیدن تا شب و بعد خوابیدن تا صبح یادت می آید؟
یادت می آید که من قهوه ی فرانسوی تلخ می خوردم و تو تلخی را دوست نداشتی...
حتما یادت می آید که هنوز هم می بینمت پنج شنبه ها
ساعت 7 به کافی شاپ می آیی و یک قهوه ی تلخ سفارش می دهی...
اما نمی دانم می توانم حلالت کنم یا نه...
منکه هر روز ِ امروزم تنهاتر از دیروزم و به فکرِ فکرهای فرداهای با هم...
چه می خواستیم و چه شد... یادت می آید چقدر گفتم وقت رد شدن از خیابان حواستو جمع کن...همش تقصیر توست... حلال کردنت سخت است...
ای کاش که خدا بیامرزدت ، اگر بهشتی بودم می بینمت عشق...
و تهش امضاشو زد...


نامه رو تو پاکت گذاشت و با نم لبش طول پاکت رو قدم زد
و مثل بچه ها زیر سرش گذاشت...
آن شب آرام خوابید... آرامتر از هر شب آرام قبلی... صبح که بیدار شد نامه نبود
یا او کودک شده بود
یا فرشته ها پستچی...



تاريخ : پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۲ | 20:0 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |

اولین توهم

یک دقیقه مونده بود...بعد از این یک دقیقه من وارد دنیای دیگه ای میشم...دنیایی که توش جز من و توهماتم چیزه دیگه ای نیست...بدون شاخه گلی تنها ... بدون گلبرگ....
دنیایی بدون آکواریم...بدون عددهایی که پشت به پشت هم مثه یه ارتش از جنس معما روی تک تک سلولهای مغزم رژه برون... بدون بندی کنفی که گلومو جر بده...



تاريخ : پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۲ | 19:55 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |


ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ،
ﯿﺮﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ ،
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ، ﺍﺴﺘﺎﺩ ، ﺧﺎﮎ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻧﺪ ،
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ؛
ﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﯿ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ،
ﻓﺮﺎﺩ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ ﻨﺠﺎ ﯿﺪﻭﻥ ﯿﻨﻪ ... ﻧﺮﺭﺭﺭﻭﻭﻭ
ﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺭﺍﻡ ﺍﺵ ﻟﺮﺯ: ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺗﻪ ﯿﺎﻡ ﻨﺠﺎ ؛
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ،
ﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﯿ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ : ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍ ﯿﻨﻬﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ
ﯿﺸﻪ ... ﺗﺮﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩ ... ؛
ﯿﺮﺯﻥ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ ،
ﭼﺎﺩﺭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺩ ﯿﯿ .
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﻔﺲ ﺩﺍﻍ ﻭ ﺧﺲ ﺩﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﯿﺪﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿ ... ﺷﺮ
ﺩﺭﺳﺖ ﻧﮑﻦ !
ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ .... ﺍﻨﺠﺎ ﯿﺪﻭﻥ ﯿﻨﻪ !
ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻓﺘﯽ ؟
ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ،
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺖ ،
ﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ,
ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯿ ،
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺳﺎﺒﺎﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ .
ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺗﻮﯼ ﺩﺷﺖ ﭘﯿﯿ ﮔﺮﺩ ﺧﺎﮎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩ ،
ﯿﺮﺯﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ,

داستان : مادر نوشته مجید مهرابی

ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﮏ: ﻣﺎﺩﺭ
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ،
ﯿﺮﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ ،
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ، ﺍﺴﺘﺎﺩ ، ﺧﺎﮎ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻧﺪ ،
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ؛
ﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﯿ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ،
ﻓﺮﺎﺩ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ ﻨﺠﺎ ﯿﺪﻭﻥ ﯿﻨﻪ ... ﻧﺮﺭﺭﺭﻭﻭﻭ
ﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺭﺍﻡ ﺍﺵ ﻟﺮﺯ: ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺗﻪ ﯿﺎﻡ ﻨﺠﺎ ؛
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ،
ﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﯿ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ : ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍ ﯿﻨﻬﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ
ﯿﺸﻪ ... ﺗﺮﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩ ... ؛
ﯿﺮﺯﻥ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ ،
ﭼﺎﺩﺭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺩ ﯿﯿ .
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﻔﺲ ﺩﺍﻍ ﻭ ﺧﺲ ﺩﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﯿﺪﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿ ... ﺷﺮ
ﺩﺭﺳﺖ ﻧﮑﻦ !
ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ .... ﺍﻨﺠﺎ ﯿﺪﻭﻥ ﯿﻨﻪ !
ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻓﺘﯽ ؟
ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ،
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺖ ،
ﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ,
ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯿ ،
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺳﺎﺒﺎﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ .
ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺗﻮﯼ ﺩﺷﺖ ﭘﯿﯿ ﮔﺮﺩ ﺧﺎﮎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩ ،
ﯿﺮﺯﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ,



تاريخ : شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۲ | 12:35 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |

صدای گریه ی زنی میآید
به گوشم آشناست
همان گریه که بالای جسم بی جان پدرم بلند شد
و بعد از پس
همان گریه که لباس نو برای عید نداشتیم بلند میشد
همان گریه که از دستان لت و پار شده از سوزن های فرو رفته در دستش که صاحب پیراهن با اکراه تحویلشان میگرفتند بلند میشد
همان گریه که شب ها از تاول های پایش که به خاطر کرایه ندادن مسافت های آنچنانی را طی میکرد بلند میشد
همان گریه که برای التماس ها به صاحب خانه بلند میشد
همان گریه ها که از سرما زیر پل به خود میپیچیدم بلند میشد
همان گریه که جلوی هر کس و نا کسی برای کار گرفتن بلند میشد
همان گریه که هر وقت نانی برای خوردن نداشتیم صدایش بلند میشد
و همان گریه که حالا بالا سر پسر یکی یکدونه اش که از بیماری و گرسنگی جان داده است بلند شده است
آن پسر خود من هستم..
.



تاريخ : شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۲ | 12:32 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |

امشب آسمان گرفته



تاريخ : سه شنبه بیستم دی ۱۴۰۱ | 22:20 | نویسنده : فاطمه سادات حیدری |